سه شنبه 17 مرداد 1391برچسب:, :: 19:53 :: نويسنده : farinaz
چه قدر سخته احساس بیهودگی بکنی و بازهم نفس بکشی، چه قدر سخته جلوی چشمای خودت غرورت رو بشکنن ودم نزنی، چه قدر سخته هیچ انگیزه ای برای ادامه ی زندگی نداشته باشی ولی مجبوری به ادامه دادن.... چه قدر سخته وقتی توی چشمات نمی تونی رنگ زندگی رو پیدا کنی اما مجبوری همیشه با اون چشمها به دنیای زنده ها نگاه کنی، چه قدر سخته که دیگر دل خوش برای خندیدن نداشته باشی ولی همیشه مجبوری لبخندی تصنعی بزنی که مبادا بقیه از درون آشفتت با خبر بشن... چه قدر سخته به آرزوهای رنگارنگ بقیه گوش بدی و بین اونا دنبال آرزوی خودت باشی،اما دریغ از یک آرزو که بخوای برای رسیدن بهش تلاش کنی.... چه قدر سخته با تمام وجود حس کنی وقت داره از دست می ره اما دریغ از کوچکترین نگرانی از این اتلاف وقت.... چه قدر سخته مثل مرده ها باشی و محکوم به زندگی کردن..... زندگی با تمام این سختی هاش داره می گذره،چه قدر سخته که نتونی قشنگی های گذر زندگیت رو تماشا کنی...
نظرات شما عزیزان:
|